مطالب بامزه و خنده دار ⎝⓿⏝⓿⎠ ، اعتراف هاي بامزه .خاطرات با مزه . سوتی ها بامزه.چرت و پرت،.. مطالب بامزه و خنده دار |
|||
دیشب خسته بودم وسط هال ولو شدم ، خوابم برد، نصف شبی یه لحظه احساس کردم نفسم بالا نمیاد و دارم خفه میشم، جد و آبادم اومد جلو چشم، افتادم به سرفه کردن و نفس نفس زدن، قشنگ اینقد سرفه کردم که بنفش شدم! یکم که تونستم نفس بکشم تو اون تاریکی نگا بالا سرم کردم، دیدم بابام وایساده داره هرهر میخنده
همینجوری، مات و خواب زده پرسیدم چیه؟!؟ چی شده؟؟ با خنده و خیلی ریلکس گفت: هیچی ندیدمت، پام رفت رو گردنت، بخواب بخواب نظرات شما عزیزان:
مردم از خنده
نگین
ساعت17:12---23 شهريور 1392
حیوونکی
خخخخخخ . عجب بابای باحالی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
|||
|